بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را


چشم ز رخسان مکن عارض همچو سیم را

من نه بخود شدم چنین شهرهٔ کویها ولی


شد رخ نیکوان بلاعقل و دل سلیم را

شیفتهٔ رخ بتان باز کی آید از سخن


مست بگوش کی کند کن مکن حکیم را